فریبرز صهباء
گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی؟
که نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد.
گل من، تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشۀ مهر، شکسته شیشۀ دل.
(م. آزاد)
زندگی داستان پرماجرا و دنبالهداری است که هر روز صفحهای از آن را میخوانیم. هیچوقت هم نمیشود صفحۀ بعد را پیشبینی کرد زیرا نویسندهء خیالپردازش هیجان و غیرمترقبه را دوست دارد و آنچه در فکر ما هست را دگرگون میخواهد و آخر داستان را هم هرگز نمیدانیم، گویا این همه «از مقتضای حضرت عشق است و باید چنین باشد».
از خواب برخاسته بودم، چند ساعتی در دانشگاه گذرانده و بعد به دفتر کارمان رفته بودم، باید پروژۀ مهمّی را تحویل میدادیم. چند نفر از رفقا هم آمده بودند به کمک و شور و نشوری بود. یادم نیست چه ساعتی از روز بود که بر حسب تصادف از نزدیکی در میگذشتم که زنگ در را زدند، معمولاً علی مستخدم دفتر در را باز میکرد امّا چون «باید چنین باشد» من در را باز کردم. دختری زیبا و قد بلند با صورتی ملکوتی خود را معرفی کرد «گلی» با برادرش کار داشت. از جلوی در کنار رفتم و او با آرامش از کنار من گذشت و گویی چیزی در روح من برای همیشه تغییر کرد. من بیست ساله بودم و تا آن روز حتّی فکر ازدواج به سرم نگذشته بود، در یک لحظه به قلبم گذشت با شریک زندگی خود روبرو شدهام و چند ماه بعد با هم ازدواج کرده بودیم. حتّی امروز هم برایم باورکردنی نیست که مهمترین واقعۀ زندگی انسان ممکن است اینطور ساده و سریع اتفاق بیافتد ولی حقیقت زندگی این است. سی و شش سال زندگی مشترک و پرماجرای ما مثل ۳۶ روز با سرعت گذشتند و گلی عزیز همان طور که با سرعت به زندگی من وارد شده بود افسانهوار و سریع از آن بیرون رفته است.
به سفر هند باید میرفتم. چند روزی بود گلنار صبحها با سردرد از خواب برمیخاست، از او خواستم با دکتر چشم تماس بگیرد. از هندوستان هر روز تلفنی با هم صحبت میکردیم، همه چیز آرام و معمولی بود. دو هفته بعد به تورنتو مراجعت کردم و گلنار مثل همیشه به استقبالم آمد. در راه از سفر صحبت کردیم و یکباره یادم آمد پرسیدم: دکتر چه شد؟ آیا دنبال کردی؟ سکوت کرد. وقتی اصرار کردم، جواب داد! و با آن جواب آسمان بر سرم فرو ریخت: «سرطان در مرحلۀ آخر» و سه ماه بعد گلنار عزیز و زیبا که خورشید آسمان زندگی من بود در ساعت هفت بعدازظهر ۲۵ مارچ سال ۲۰۰۵ غروب کرد و ما را تنها گذاشت.
به قول جاودانه فروغ فرخزاد:
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد؛
این کیست؟
این کسی که روی جاده ابدیت
به سوی لحظۀ توحید میرود؟
* * *
امّا داستان آن ۳۶ سال یا ۳۶ روز خود افسانهای است شنیدنی و اگر بنویسم کتابی بزرگ میشود سرشار از شور زندگی امّا افسوس که برای من بسیار دشوار است، زیرا زخمی بسیار دردناک را باز میکند که بعد از گذشت نزدیک پنج سال هنوز تازه است و اگر این چند خط را مینویسم تنها از آن روست که در زندگی من خاطرهای نیست که گلنار در آن با تمامی وجود حاضر نیست و حالا که بعضی از این خاطرات را مینویسم از این مختصر چارهای نیست.
باری در اوّل عید رضوان سال ۱۹۶۹ در طهران نامزد شدیم. او بیست سال و من بیست و یک سال داشتم. هر دو بسیار جوان بودیم و به خیال خود انقلابی و پرشور. تنها، در پارک فرح طهران نشستیم، مناجاتی خواندیم و نامزد شدیم. همین که مناجات تمام شد دکتر داوودی عزیز و بزرگوار که همیشه از محلّ کار خود از راه پارک فرح به منزل خود میرفت، در جلوی ما ظاهر شدند و با تبسّم شیرین همیشگی خود تنها شاهد این واقعۀ مهمّ زندگی ما گردیدند (سالها بعد دکتر داوودی را در راه رفتن به منزل در همین پارک ربودند و دیگر از ایشان خبری به دست نیامد).
چند ماه بعد در ژانویه ۱۹۷۰ اوّلین شمارهء مجلّۀ ورقا منتشر شد. از یک سال قبل، جناب فیضی بزرگوار که به ایران تشریف آورده بودند از جمعی متخصّصین تعلیم و تربیت خواسته بودند اقدام به تأسیس مجلّهای برای کودکان بهائی کنند و به رسم همیشگی خود که میخواستند جوانان در خدمات امری از بزرگترها تعلیم بگیرند، من را هم که از شاگردان ارادتمندشان بودم اگر چه در امر تعلیم و تربیت تجربهای نداشتم به شرکت در این جمع تشویق فرموده بودند و من با اشتیاق در جلسات حاضر میشدم و چون شرکتکنندگان متخصّصین فن بودند، در نهایت دقّت و وسواس در این که مطالب باید بر چه اصولی نوشته شود صحبت میشد امّا چندان کاری روی مجلّه انجام نمیگرفت و سرعت کار با شتاب ذاتی و جوشش روحی این جوان عجول هماهنگی نداشت.
از روزهای اوّل آشنایی با گلنار صحبت از خدمتی میکردیم که با هم مشترکاً در آن همکاری داشته باشیم لذا یک روز به فکرمان رسید که چرا کار مجلّۀ بچهها را شروع نکنیم. اوّل کاری که کردیم جلسهای تشکیل دادیم و از دوستان خود که احتمال علاقهشان میرفت دعوت کردیم تا چنانچه علاقمند به همکاری باشند داوطلب شوند. اکثراً حاضر بودند کمکهایی بکنند ولی تنها دو نوجوان دبیرستانی یعنی شاهکار ارجمند و مهرداد امانت که در آن موقع در سالهای آخر دبیرستان تحصیل میکردند، حاضر به همکاری مستمر شدند. کمی بعد خانم مهرشید اشرف که تازه از ایتالیا به ایران آمده بودند و علاقه مند به کار برای بچهها بودند هم به جمع ما پیوستند و اینگونه هستۀ مرکزی هیأت تحریریۀ مجلّۀ ورقا به وجود آمد.
در آن وقت گلنار دانشجوی رشتۀ گرافیک در دانشکدۀ هنرهای تزئینی بود و لذا از او خواستم برای مجلّه نقاشی کند. در شمارۀ اوّل و دوّم مجلّه با ترس و لرز بسیار از تصاویر و طرحهای مجلّات دیگر کودکان تقلید کردیم ولی از شمارۀ سوّم گلنار بتدریج آغاز به طرّاحی مستقیم کرد و به زودی استعداد فوقالعادۀ او در کار نقاشی برای کودکان در نهایت وضوح معلوم گردید. گلنار عاشق بچهها بود و در طرّاحی دستی بسیار محکم داشت، به خاطر روح بسیار لطیف و حساسش زیبایی را حس میکرد و به رنگ عشق میورزید. ذهنش پاکی و سادگی ذهن کودکان را داشت و خود در عالم افسانهها میزیست لذا آنچه میکشید شفافیت و رنگ دنیای پریان را داشت و مستقیم در قلب بچهها مینشست.
بعد از مّدت کوتاهی چنان در کار طرّاحی کودکان استادی یافت که هر چه فکر میکرد را بدون احتیاج به طرح مقدماتی بر کاغذ میآورد گویی از صحنهای واقعی که در جلوی چشمش میبیند طرح میزند. خیلی زود مشخص بود که خداوند او را برای نقاشی برای کودکان آفریده است، این بود که روزی که به کار حرفهای مشغول شد کار طرّاحی و فیلمسازی مصوّر کودکان را در پیش گرفت و در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با هنرمندان مشهوری چون علیاکبر صادقی، فرشید مثقالی، احمدرضا احمدی و عباس کیارستمی همکاری یافت. امّا عشق و علاقۀ واقعی او مجلّۀ ورقا بود. بعد از کار تا نیمههای شب با تیم ورقا که دیگر به حدود هشت یا نه نفر رسیده بودند کار میکردیم و آن شبها را بسیار عزیز میداشتیم. گلنار در اوج موفّقیّت کارهای هنری خود بود که نیسان اوّلین فرزند ما به دنیا آمد. یک لحظه تردید نکرد که باید کار و حرفهء خود را فدای تربیت بچههایش بکند. از کار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استعفا کرد و از آن پس زندگی او وقف خدمت به ورقا و تربیت بچههایش بود. نیسان و پس از او شمیم و شیرین در اکثر نقاشیهای او در ورقا به صورتی متجسّم هستند.
وقتی مسؤولیت طرح مشرقالاذکار هند به عهدۀ من قرار گرفت عازم انگلیس و از آن جا هندوستان شدیم و تا آخر سال ۱۹۸۶ که مشرقالاذکار افتتاح شد، گلنار با فداکاری و خوشرویی به خدمت احبّاء و وظیفۀ فرشتۀ نگهبان خانواده اشتغال داشت. وظیفۀ او بسیار سنگین بود اوّل باید در غیبت همسری که شب و روز در مشرقالاذکار مشغول بود، شادی و سرور خانواده را تأمین کند و بچهها را مطمئن سازد که در کار پدر در ساختمان شریک و سهیمند و بعد همراز و همفکر و غمخوار من در سختیها و مشکلات و امتحاناتی که از حدّ و حصر بیرون بودند باشد. مشکلات فنّی و مالی و سیاسی از هر طرف بیشتر و بیشتر میشدند و گلنار اوّل مشاور و محرم و غمخوار من بود و مثل خواهری مهربان به یکایک کارمندان مشرقالاذکار که در زیر فشار کار بودند، میرسید تا مبادا دلگیر و خسته شوند. از اوضاع خانودگی و جزئیات مسائل زندگیشان مطّلع میشد و همچون وجدان من را آگاه و مطّلع میکرد تا روح خدمت و اتّحاد جای خود را به روابط خشک مدیر و کارمندی ندهد. او را به شوخی مدیر روابط عمومی و وزیر امور خارجهء خود میخواندم. وقتی یکی از داوطلبین جوان مشرقالاذکار مریض بود، با او در بیمارستان بود و من را در لحظه لحظۀ وقایع قرار میداد. وقتی همسر یکی از کارمندان من بیمار بود از او در منزل ما پرستاری میکرد و هرگز نگذاشت بچههایمان مشرقالاذکار را رقیب محبّت خود و پدرشان بدانند بلکه بدانند ما همۀ خانواده با هم مسئول این کار مهم هستیم و همه با هم آن را میسازیم و این واقعیّت محض بود، چه در هندوستان و چه در حیفا. این است که وقتی در روز افتتاح مشرقالاذکار گزارش خود را به جمع دههزار نفری شرکتکنندگان میدادم اوّل خواستم گلنار به روی صحنه بیاید و در کنار من بایستد و گفتم که او شریک و سهیم کامل من در آنچه انجام شده است بوده و خواهد بود. از این که در مورد او صحبت شود یا اسمی از او ببرند نفرت داشت و آنچه من در قدردانی از او گفتهام بدون رضایت قلبی او و حتّی گاهی در مقابل اعتراض او بوده است. آن روز هم با سختی بسیار به روی صحنه آمد.
از آن جا که از آغاز جوانی در واقع با هم بزرگ شده بودیم در مابین ما احتیاج به حرف زیادی نبود، زبان قلب یکدیگر را خوب میفهمیدیم. گلنار با دقّت و علاقه به نظرات من در مورد کارش گوش میداد، هرگز بحث و مجادله نمیکرد و میخواست کار مطابق میل من باشد. اهمّیّت همدلی و اتّحاد را خیلی خوب میدانست این بود که در تمام امور خود با او مشورت میکردم، میدانستم جز به اصل به چیز دیگری توجّه ندارد و لذا آنچه بگوید خالی از هر گونه نظر شخصی و به صلاح کار است و واقعاً این طور بود.
چند هفته از اقامتمان در هند مانده بود که نامهای از معهد اعلی دریافت کردیم. ما را مورد عنایت بسیار قرار داده و به یک دورۀ زیارت اعتاب مقدّسه دعوت فرموده بودند. در این مدّت میهمان بیت العدل اعظم میبودیم و در مورد آینده با ما مشورت میفرمودند.
یک ماه بعد برنامۀ زندگیمان بکل عوض شده بود، وظیفۀ طرح طبقات مقام اعلی' و مدیریت و اجرای تمام پروژههای کوه کرمل یعنی ساختمانهای قوس و طبقات کوه کرمل به من واگذاشته شده بود و چنین بود که برنامۀ ۱۶ سال بعد زندگی ما مقرّر گردید و افتخار یافتیم در قلب عالم در تحت اشراف معهد اعلی خدمت کنیم. چه دوران مخصوصی بود و چه سعادتی که شامل حال ما شده بود و چه ماجراها و معجزاتی که منتظر ما بود.
از روز ورود به حیفا من غرق در امور کار طرح و مسائل مدیریت پروژهها بودم و گلنار با دریایی از مسائل مربوط به زندگی و بچهها که دیگر در سنین بسیار حساسی بودند روبرو بود و همچنان با نهایت محبّت و دقّت به حفظ روحیهء کارمندان و همکاران تیم ما که بتدریج به بیش از ۳۰ ملّیّت مختلف رسیده بودند هم ادامه میداد. از احوال یک یک خبر داشت، مسائل بچهها را با نهایت دقّت دنبال میکرد و هر موقع احتیاج به دخالت من بود مرا مطّلع میکرد. به اصرار من که هر روز مدّتی را به کار دفتر بپردازد و از مسائل روزمرۀ منزل دور بماند، روزی حدود چهار ساعت به دفتر میآمد و با هم کار میکردیم. گلنار مشاور واقعی من در همۀ سالهای زندگیمان بود، حتّی جمیع مسائل طرح و امور اداری را با او در میان میگذاشتم. به گمان من هر کار هنری ترکیبی از جدیّت، استحکام و ارادۀ مردانه و ظرافت و وجدان زنانه را لازم دارد. در کارهای من گلنار آن وجدان کار بود و اینست که من او را شریک و سهیم خود در آنچه کردهام میدانم و درست نمیدانم به طریق دیگری در این مورد صحبت کنم. در شب افتتاح پروژههای کوه کرمل در گزارش خود گفتم:
« آنچه سهم کار و خدمت من چه در طرح طبقات کوه کرمل و چه در مدیریت ساختمانهای قوس کرمل باشد را مدیون فرشتههای نگهبان خود میدانم که بعضی از عالم ملکوت و بعضی از عالم خاک همیشه همراه و محافظ من بودهاند. اگر از ذکر نام فرشتگان در عالم بالا بگذریم، صحبت در مورد فرشتگان خاکی را میتوانم با اسم همسرم گلنار شروع کنم که شریک واقعی من در جمیع آنچه در زندگی کردهام بوده است. او نه تنها همکار و الهامبخش من در تمام امور زندگی مشترکمان است بلکه به عنوان یک هنرمند و طرّاح ارزشمند در جمیع امور با من همکاری نزدیک داشته است. اگر پشتیبانی و همکاری گلنار و فرزندانم در این سالهای دراز پرماجرا نبود من امروز در مقابل شما نایستاده بودم » و این واقعیّت است و آن را در همه جا تکرار کردهام.
احترام و ارتباط قلبی ما از یک طرف و صبر و آرامش و پشتکار گلنار باعث میشد بتوانیم بدون کوچکترین فشاری روزها و هفتهها روی جزئیات یک طرح کوچک کار کنیم. اگر ده بار طرحی را تغییر میدادم، بدون کوچکترین سؤال و بحثی قبول میکرد. میدانست تنها از این کنکاش و جستجوهاست که کار بهتر و کاملتر میشود و نتیجۀ این تلاشها به نفع کار است لذا ترجیح میدادم در مورد جزئیات طرح با او کار کنم. به نظر من انسان خداوند را در جزئیات عالم به چشم میبیند وقتی از نزدیک به جزئیات یک گل و یا یک ماهی و یا حتّی یک سنگ مینگریم به عظمت و زیبایی خلقت ایمان میآوریم. اینست که وقتی بنایی ساخته میشود که باید لیاقت مقام حضرت اعلی' را داشته باشد البته باید در هر جزء آن عظمت و جلال امر مبارک ملاحظه شود. این دور دور زیبایی و جمال است. این جادّۀ سلاطین است، طبقاتٍ من النور نوراً علی نور است. گلنار بسیار مؤمن بود و عاشق مقامات مقدّسه و قدر این نعمت که نصیب ما شده بود را خوب میدانست. روزها و ماهها روی دروازهها، دستاندازها و فوّارهها کار میکردیم و به رنگ گلهای باغچهها و ترکیب رنگها در فصول مختلف سال میاندیشیدیم، هر بوته و گیاه زیبایی در باغی میدیدیم فکر آن بودیم که کجا از آن استفاده کنیم، گل بنفشۀ نارنجی با کدام نوع آبی متناسب است و سبز چه نوع چمن مانند زمرد میدرخشد و با سبز نقرهای "سانتولنیا" و سبز سرد آبی سرو بهتر جلوه میکند. وقتی گلهای آبی درخت "جاکاراندا" بر زمین میریزد، در کنار چه گلی بیشتر به باغ جلوه میبخشد. عطر ملکوتی گلهای بنفشۀ وحشی را حضرت ولیّ امرالله دوست داشتند و آن را بر روی عتبۀ مقدّس میگذاشتند، اگر بنفشۀ وحشی در حاشیۀ طبقات کاشته شوند با دل زائرین چه میکنند و اینها بود حرفهایی که با هم میزدیم تا وقتی که از خستگی بیهوش به خواب میرفتیم و فردا داستان دیگری بود.
حضرت اعلی' در بیان مساجد به یادبود حروف حی از لنترن (فانوس) صحبت میفرمایند پس باید چراغها به صورت فانوس باشند و طرح یک فانوس چهار ماه کار بود، آن هم از دل و جان و باید دعا میکردی و التماس که این طرح مورد قبول واقع شود زیرا این هر باغی نیست باغ ملکوت است. باغ مقام حضرت اعلی' است و حضرت اعلی' جز بهترین و زیباترین نمیپسندیدند مگر نه این که در بیان فارسی میفرمایند:
« نهی شده که کسی شیئی را با نقص ظاهر فرماید با آن که اقتدار به اکمال آن داشته باشد. مثلاً اگر کسی بنای عمارتی گذارد و آن را به کمال آنچه در آن ممکن است نرساند هیچ آنی بر آن شیئ نمیگذرد مگر آن که ملائکه طلب نقمت میکنند بر خداوند بر او، بلکه ذرّات آن بنا هم طلب میکنند ». (بیان فارسی۶:۳)
حضرت روحیه خانم گلنار را خیلی دوست داشتند و در حقّ او بسیار عنایت میفرمودند. بسیار اتفاق میافتاد ایشان را با ماشین برای گردش میبرد و وقتی برمیگشت مدّتها با نهایت شور و شوق در مورد ساعتهای خوشی که در خدمت ایشان گذرانده بود صحبت میکرد.
گلنار نمونۀ فداکاری و محبّت بود حتّی با مرگش جان فرزندانش را نجات داد. قرار بود نیسان و شمیم و همسرانشان در آن سال برای تعطیلات کریسمس به جزیرهای در نزدیکی اندونزی بروند به خاطر وضع بحرانی گلنار در بیمارستان مجبور شدند سفر خود را لغو کنند و درست در همان هفته بود که سونامی وحشتناک اندونزی اتفاق افتاد و اکثر مردم آن جزیره کشته شدند.
بیت العدل اعظم در نامهای خطاب به محفل ملّی کانادا خدمات او را چنین مورد عنایت قرار دادند:
یاران عزیز الهی
از خبر درگذشت خادمۀ محبوب امر الهی گلنار صهبا به شدّت اندوهگین و محزونیم. قلب طافح و صفات ملکوتیش در همۀ کسانی که با وی روبرو شدهاند تأثیری فراموشنشدنی به جای گذاشته است. خدمات خالصانه و بیشائبهاش از جمله همکاریش در امور هنری پروژۀ مشرقالاذکار هندوستان که بعد با طرّاحی سردرها و تزئینات آهنین برای تجمیل طبقات کوه کرمل به اعلی درجه رسید گواهی پایندهای از عشق و انجذابش به آستان جمال اقدس ابهی به یادگار گذاشته است. به محفل روحانی هند توصیه میشود که احتفال تذکّر شایستهای به افتخار وی در مشرقالاذکار جنوب آسیا در دهلی نو ترتیب دهند. در اعتاب مقدّسه برای ارتقاء روح پرانوارش در جمیع عوالم الهی و برای تسلای قلوب همسر محبوبش فریبرز و فرزندان عزیزش نیسان و شمیم و شیرین و خانوادههایشان صمیمانه دعا میکنیم. بیت العدل اعظم
جناب فتح اعظم با قلم شیوای خود در سوگ مرگ او چنین مرقوم داشتند:
برادر بزرگوار جناب مهندس فریبرز صهبا ملاحظه فرمایند:
گلی که از باغ بهشت بود از عالم آب و گل برست و به گلشن بقا پیوست مادامالحیات از نیسان عنایت جمال ابهی تر و تازه بود. شمیم دلاویزش مشام جان عزیزان و یاران مشتاقش را معطّر میساخت. خلق و خوی آرامش آرامش میبخشید و تبسّمهای شیرینش شورانگیز بود. همسر وفادارش را ظهیر و پشتیبانی کاردان بود و آثار تزئینی زیبایش در طرحهای بینظیر شریک زندگانیش پیوسته نمایان بود و خواهد بود. خدمات مداومش در ترویج تربیت کودکان و معاضدت در تأسیس مشروعات عظیمۀ همسر مهرپرور در هندوستان و ارض اقدس از خاطر نرود و البته در عوالم لانهایۀ الهی اجرش جزیل است و مقامش رفیع. بازماندگان بزرگوار و یاران داغدارش آتش فراق را با آب حیات آثار مبارکه تسکین بخشند. آرزومندیم محبّت و عواطف قلبیۀ این دوستداران قدیم را بپذیرید. مارچ ۲۰۰۵
شفیقه و هوشمند فتح اعظم
شاید نشانی از پاکی روح لطیفش باشد که آخرین طرحی که برای مجلّۀ ورقا ماهها پیش از آن که از بیماریش چیزی بداند کشید و در پشت جلد شمارۀ ۵ در سال ۲۰۰۴ چاپ شده دختری زیبا را نشان میدهد که همچون پری زیبایی همراه با ورقا در آسمان در پرواز است، آزاد و فارغ از هر خیال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر