حضرت عبدالبهاء فرموده اند :
وقتی کاروان مکه وارد بریة الشام و این اراضی شد پادشاه مصر گفت بروید بزرگ این قافله را نزد من بیاورید. رفتند ابوسفیان را که رئیس قافله بود در محضر سلطان حاضر کردند. سلطان گفت هان چه خبر است در حجاز؟ بعضی خبرهای می شنوم. گفت قربان خبر مهمی نیست. محمد نامی یتیمی بی سواد با چهد نفر از اراذل و قطاع طریق هم فکر شده در بیابان با دزدی امور می گذرانند مثل اینکه قافله ما را یک دفعه بریدند و بتمامه بردند. ما مجبوراً تدارک قافله عظیمی نمودیم و جمعیت کثیری برداشتیم تا اینکه از شر او این دفعه محفوظ ماندیم. سلطان گفت من کاری به این حرفها ندارم. سؤالاتی از تو می کنم از روی حقیقت امر جواب بده. اگر به دروغ جواب گویی من تحقیق خواهم نمود. سال دیگر که تو به این خاک می آیی جزایت را خواهم داد. راست مطلب را در جواب سؤالات من بگو. گفت چشم. سلطان پرسید این محمد دیوانه بود قبل از اینکه این ادعا را بکند؟ گفت نه دیوانه نبود. بعد پرسید پادشاه زاده بود؟ گفت نه. باز پرسید بعد از اینکه ادعای پیغمبری نمود اموراتش منظم و راحت شد؟ گفت نه، بلکه ویلان تر و سرگردان در بیابان گردید. سلطان تأملی نمود و باز پرسید که بعد از اینکه این ادعا را کرد و صدمات بر او وارد شد سست در کار و ادعای خود شد؟ گفت نه مصرتر شد. بعد پرسید او حالا رو به ترقی است یا رو به تناقص؟ گفت مردم دور او جمع می شوند و همراهی با او می کنند. فکری کرده و باز پرسید که مؤمنین به او از اعیان و اشراف و علما و فضلا هستند یا از فقرا و مساکین و مردمان بی سر و پایند؟ گفت ابداً مردمان معقول دانا و علمای فاضل و اغنیا با او نیستند. باز پرسید کسانی که با او می گردند محترم و صاحب چیز و راحت می شوند؟ گفت خیر همه ذلیلتر می شوند و مجبور به فرار از اوطان خود می گردند. تفکر نمود. دفعه آخر پرسید که بگو بدانم مؤمنین او از آنکه به سبب ایمان به او ذلیل و حقیر می شوند سست از عقیده و ایمان به او می گردند؟ یا مصر تر می شوند؟ گفت خیر مصرتر می گردند. بعد سلطان گفت ای ابوسفیان. تکلیف شما این است که به زودی تسلیم او شوید. ابوسفیان گفت خیر آقا. او لایق این مقامات ابداً نیست. مضمحل می شود. سلطان گفت مردکه، نمی فهمی. اگر سؤالات مرا جواب راست گفته باشی تو و تمام قبائل حجاز که سهل است، من و قیصر روم هم باید به زودی تسلیم او شویم والّا او ما را به تسلیم خود وادار خواهد کرد.
آهنگ بدیع، سال 3، ش 11، ص 8
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر