۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

بيانات افتتاحيۀ جناب فيضی


 (ملبورن،‌ استراليا،‌ جمعه 21 نوامبر 1969)
دوستان عزيز،‌ در همه جای دنيا اجتماعات بسيار بسيار زيادی تشکيل میشود،‌ امّا تفاوتی عظيم وجود دارد.  ما در اينجا به محبّت حضرت بهاءالله و عشق عالم انسانی جمع شدهايم.  در ساير اجتماعات نظريهها،‌ پيشنهادها،‌ طرح وجنبشهای خصمانه مشاهده خواهيد کرد.  امّا اينجا که ياران يکديگر را ملاقات میکنند مانند شمعها و چراغهايی است که در کنار يکديگر گذاشته شده باشد،‌ آنها به نور و گرمای يکديگر میافزايند.
انواع مختلف احترامات نسبت به ايادی امرالله ابراز میشود.  امّا دوستان عزيز،‌ در امر الهی جميع ما يکسان هستيم.  اين همان چيزی است که ما در سراسر عالم تبليغ میکنيم که اين ديانتی است که هيچ رتبه ومقام و طبقهای ندارد.  جميع ما يک مسئوليت واحد داريم؛ جميع ما بايد دست به دست يکديگر بدهيم و بار اين امر محبوب را بلند نماييم.  هر قدر بيشتر خود را تخليه کنيم،‌ بهتر میتوانيم به ايفای وظايف خود بپردازيم.
نتيجهء اين کنفرانسها بايد چنين باشد که خودمان را از نفس امّاره خالی کنيم.  حضرت بهاءالله وجود ما را با روح خودشان پر خواهند کرد.  بعد،‌ گامهای ما را هدايت خواهند کرد و به ما نشان خواهند داد کجا برويم،‌ چکار بکنيم و چه بگوييم.  اميدوارم از فردا که جلسات ما شروع میشود،‌ واقعاً ازوجود يکديگر مستفيض شويم،‌ به قوّهء حضرت بهاءالله برای حمل باری که بيتالعدل اعظم به عهدهء اين جامعه گذاشتهاند،‌ متّحد گرديم.
برای آن که مقصود من از تخليه کردن وجود از نفس و اميال نفسانی،‌ هواجس و هوی و هوس معلوم شود،‌ نکتهای را که حضرت عبدالبهاء بيان فرمودند،‌ بازگو میکنم.  میدانيد که حضرت عبدالبهاء بعد از آزادی از زندان به اروپا سفر کردند و به آمريکا نيز مسافرت کردند تا به تبليغ امر والد بزرگوارشان بپردازند.  يکی از بزرگترين و ظالمترين دشمنان،‌ يکی از شاهزادگان ايران،‌ همزمان با حضرت عبدالبهاء در اروپا بود.  يک روز نزد حضرت عبدالبهاء رفت و گفت،‌ "آمدهام از شما مسألهای را بپرسم.  به من نگاه کنيد؛ کلاه من پوشيده از الماس است،‌ لباسهايم به انواع جواهرات مزيّن است و با اين حال وقتی در خيابانها راه میروم هيجکس به من نگاه نمیکند و احدی به من توجّه ندارد.  با اين حال،‌ وقتی شما در خيابانها قدم میزنيد و سادهترين لباس دنيا را به تن داريد،‌ همه راه را برای شما باز میکنند؛ نزد شما میآيند؛ هميشه صدها نفر دم در خانهء شما هستند.  میخواهم علّتش را بدانم."
حضرت عبدالبهاء او را میشناختند و میدانستند که به علّت وجود او،‌ تعداد زيادی از احبّاء کشته شده بودند.  بنابراين به او فرمودند،‌ "حضرت والا،‌ اندکی بنشينيد تا داستانی را برای شما تعريف کنم."  شاهزاده نشست.  نام شاهزاده ظلّالسّلطان بود؛ پسر ناصرالدّينشاه.  حضرت عبدالبهاء فرمودند،‌ "زمانی مرد حکيمیاز ميدان شهری عبور میکرد و يکی از ثروتمندترين مردم شهر را اندوهگين و غمزده يافت که در گوشهء ميدان به ناراحتیهايش فکر میکرد.  نزد او رفت و پرسيد،‌ "چی شده؟  ناراحتی شما چيست؟"  جواب داد،‌ "من اينقدر پول دارم که بزرگترين تاجر اين شهر باشم.  امّا راضی نيستم.  مايلم بزرگتر از اين باشم."  مرد حکيم گفت،‌ "مثلاً میخواهی چه بشوی؟"  بازرگان پاسخ داد،‌ "مايلم حاکم اين شهر باشم."  حکيم گفت،‌ "اگر تو را والی اين ايالت کنم،‌ نه فقط حاکم شهر،‌ بلکه کلّ ايالت،‌ راضی میشوی؟  لطفاً در قلب خود خوب فکر کن و جواب درست به من بده."  مرد تأمّلی کرد وگفت،‌ "حقيقت مطلب اين که راضی نخواهم شد.  میخواهم وزير باشم."  "تو را وزير خواهم کرد،‌ امّا يک جواب صادقانهء ديگر هم بده؛ آيا راضی خواهی شد؟"  بعد از آن او خواست پادشاه کشور بشود.  حکيم گفت،‌ "تو را پادشاه میکنم،‌ آيا راضی و خشنود خواهی شد؟  چيزی غير از اين نمیخواهی؟"  مرد جواب داد،‌ "بعد از آن هيچ چيز نيست."  حضرت عبدالبهاء به شاهزاده فرمودند،‌ "حضرت والا،‌ من همان هيچچيز هستم."
اين است منظور من.  آخرين روز کنفرانس با هم،‌ نيست محض و عدم صِرف باشيم و بيرون برويم و معجزاتی را که هر يک از ما با مساعدت حضرت بهاءالله انجام خواهيم داد،‌ شاهد باشيم.  الله ابهی.

هیچ نظری موجود نیست: