۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

گلنار



فریبرز صهباء

گل باغ آشنایی، گل من، کجا شکفتی؟
که نه سرو می‏شناسد
نه چمن سراغ دارد.
گل من، تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشۀ مهر، شکسته شیشۀ دل.
                                                          (م. آزاد)

زندگی داستان پرماجرا و دنباله‏داری است که هر روز صفحه‏ای از آن را می‏خوانیم. هیچوقت هم نمی‏شود صفحۀ بعد را پیش‏بینی کرد زیرا نویسندهء خیال‏پردازش هیجان و غیرمترقبه را دوست دارد و آنچه در فکر ما هست را دگرگون می‏خواهد و آخر داستان را هم هرگز نمی‏دانیم، گویا این همه «از مقتضای حضرت عشق است و باید چنین باشد».
از خواب برخاسته بودم، چند ساعتی در دانشگاه گذرانده و بعد به دفتر کارمان رفته بودم، باید پروژۀ مهمّی را تحویل می‏دادیم. چند نفر از رفقا هم آمده بودند به کمک و شور و نشوری بود. یادم نیست چه ساعتی از روز بود که بر حسب تصادف از نزدیکی در می‏گذشتم که زنگ در را زدند، معمولاً علی مستخدم دفتر در را باز می‏کرد امّا چون «باید چنین باشد» من در را باز کردم. دختری زیبا و قد بلند با صورتی ملکوتی خود را معرفی کرد «گلی» با برادرش کار داشت. از جلوی در کنار رفتم و او با آرامش از کنار من گذشت و گویی چیزی در روح من برای همیشه تغییر کرد. من بیست ساله بودم و تا آن روز حتّی فکر ازدواج به سرم نگذشته بود، در یک لحظه به قلبم گذشت با شریک زندگی خود روبرو شده‏ام و چند ماه بعد با هم ازدواج کرده بودیم. حتّی امروز هم برایم باورکردنی نیست که مهم‏ترین واقعۀ زندگی انسان ممکن است اینطور ساده و سریع اتفاق بیافتد ولی حقیقت زندگی این است. سی و شش سال زندگی مشترک و پرماجرای ما مثل ۳۶ روز با سرعت گذشتند و گلی عزیز همان طور که با سرعت به زندگی من وارد شده بود افسانه‏وار و سریع از آن بیرون رفته است.
به سفر هند باید می‏رفتم. چند روزی بود گلنار صبح‏ها با سردرد از خواب برمی‏خاست، از او خواستم با دکتر چشم تماس بگیرد. از هندوستان هر روز تلفنی با هم صحبت می‏کردیم، همه چیز آرام و معمولی بود. دو هفته بعد به تورنتو مراجعت کردم و گلنار مثل همیشه به استقبالم آمد. در راه از سفر صحبت کردیم و یکباره یادم آمد پرسیدم: دکتر چه شد؟ آیا دنبال کردی؟ سکوت کرد. وقتی اصرار کردم، جواب داد! و با آن جواب آسمان بر سرم فرو ریخت: «سرطان در مرحلۀ آخر» و سه ماه بعد گلنار عزیز و زیبا که خورشید آسمان زندگی من بود در ساعت هفت بعدازظهر ۲۵ مارچ سال ۲۰۰۵ غروب کرد و ما را تنها گذاشت.
به قول جاودانه فروغ فرخ‏زاد:

 همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد؛   
این کیست؟
 این کسی که روی جاده ابدیت
  به سوی لحظۀ توحید می‏رود؟
*   *   *
امّا داستان آن ۳۶ سال یا ۳۶ روز خود افسانه‏ای است شنیدنی و اگر بنویسم کتابی بزرگ می‏شود سرشار از شور زندگی امّا افسوس که برای من بسیار دشوار است، زیرا زخمی بسیار دردناک را باز می‏کند که بعد از گذشت نزدیک پنج سال هنوز تازه است و اگر این چند خط را می‏نویسم تنها از آن روست که در زندگی من خاطره‏ای نیست که گلنار در آن با تمامی وجود حاضر نیست و حالا که بعضی از این خاطرات را می‏نویسم از این مختصر چاره‏ای نیست.

باری در اوّل عید رضوان سال ۱۹۶۹ در طهران نامزد شدیم. او بیست سال و من بیست و یک سال داشتم. هر دو بسیار جوان بودیم و به خیال خود انقلابی و پرشور. تنها، در پارک فرح طهران نشستیم، مناجاتی خواندیم و نامزد شدیم. همین که مناجات تمام شد دکتر داوودی عزیز و بزرگوار که همیشه از محلّ کار خود از راه پارک فرح به منزل خود می‏رفت، در جلوی ما ظاهر شدند و با تبسّم شیرین همیشگی خود تنها شاهد این واقعۀ مهمّ زندگی ما گردیدند (سال‏ها بعد دکتر داوودی را در راه رفتن به منزل در همین پارک ربودند و دیگر از ایشان خبری به دست نیامد).

چند ماه بعد در ژانویه ۱۹۷۰ اوّلین شمارهء مجلّۀ ورقا منتشر شد. از یک سال قبل، جناب فیضی بزرگوار که به ایران تشریف آورده بودند از جمعی متخصّصین تعلیم و تربیت خواسته بودند اقدام به تأسیس مجلّه‏ای برای کودکان بهائی کنند و به رسم همیشگی خود که می‏خواستند جوانان در خدمات امری از بزرگترها تعلیم بگیرند، من را هم که از شاگردان ارادتمندشان بودم اگر چه در امر تعلیم و تربیت تجربه‏ای نداشتم به شرکت در این جمع تشویق فرموده بودند و من با اشتیاق در جلسات حاضر می‏شدم و چون شرکت‏کنندگان متخصّصین فن بودند، در نهایت دقّت و وسواس در این که مطالب باید بر چه اصولی نوشته شود صحبت می‏شد امّا چندان کاری روی مجلّه انجام نمی‏گرفت و سرعت کار با شتاب ذاتی و جوشش روحی این جوان عجول هماهنگی نداشت.

از روزهای اوّل آشنایی با گلنار صحبت از خدمتی می‏کردیم که با هم مشترکاً در آن همکاری داشته باشیم لذا یک روز به فکرمان رسید که چرا کار مجلّۀ بچه‏ها را شروع نکنیم. اوّل کاری که کردیم جلسه‏ای تشکیل دادیم و از دوستان خود که احتمال علاقه‏شان می‏رفت دعوت کردیم تا چنانچه علاقمند به همکاری باشند داوطلب شوند. اکثراً حاضر بودند کمک‏هایی بکنند ولی تنها دو نوجوان دبیرستانی یعنی شاهکار ارجمند و مهرداد امانت که در آن موقع در سال‏های آخر دبیرستان تحصیل می‏کردند، حاضر به همکاری مستمر شدند. کمی بعد خانم مهرشید اشرف که تازه از ایتالیا به ایران آمده بودند و علاقه مند به کار برای بچه‏ها بودند هم به جمع ما پیوستند و این‏گونه هستۀ مرکزی هیأت تحریریۀ مجلّۀ ورقا به وجود آمد.

در آن وقت گلنار دانشجوی رشتۀ گرافیک در دانشکدۀ هنرهای تزئینی بود و لذا از او خواستم برای مجلّه نقاشی کند. در شمارۀ اوّل و دوّم مجلّه با ترس و لرز بسیار از تصاویر و طرح‏های مجلّات دیگر کودکان تقلید کردیم ولی از شمارۀ سوّم گلنار بتدریج آغاز به طرّاحی مستقیم کرد و به زودی استعداد فوق‏العادۀ او در کار نقاشی برای کودکان در نهایت وضوح معلوم گردید. گلنار عاشق بچه‏ها بود و در طرّاحی دستی بسیار محکم داشت، به خاطر روح بسیار لطیف و حساسش زیبایی را حس می‏کرد و به رنگ عشق می‏ورزید. ذهنش پاکی و سادگی ذهن کودکان را داشت و خود در عالم افسانه‏ها می‏زیست لذا آنچه می‏کشید شفافیت و رنگ دنیای پریان را داشت و مستقیم در قلب بچه‏ها می‏نشست.

بعد از مّدت کوتاهی چنان در کار طرّاحی کودکان استادی یافت که هر چه فکر می‏کرد را بدون احتیاج به طرح مقدماتی بر کاغذ می‏آورد گویی از صحنه‏ای واقعی که در جلوی چشمش می‏بیند طرح می‏زند. خیلی زود مشخص بود که خداوند او را برای نقاشی برای کودکان آفریده است، این بود که روزی که به کار حرفه‏ای مشغول شد کار طرّاحی و فیلمسازی مصوّر کودکان را در پیش گرفت و در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با هنرمندان مشهوری چون علی‏اکبر صادقی، فرشید مثقالی، احمدرضا احمدی و عباس کیارستمی همکاری یافت. امّا عشق و علاقۀ واقعی او مجلّۀ ورقا بود. بعد از کار تا نیمه‏های شب با تیم ورقا که دیگر به حدود هشت یا نه نفر رسیده بودند کار می‏کردیم و آن شب‏ها را بسیار عزیز می‏داشتیم. گلنار در اوج موفّقیّت کارهای هنری خود بود که نیسان اوّلین فرزند ما به دنیا آمد. یک لحظه تردید نکرد که باید کار و حرفهء خود را فدای تربیت بچه‏هایش بکند. از کار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استعفا کرد و از آن پس زندگی او وقف خدمت به ورقا و تربیت بچه‏هایش بود. نیسان و پس از او شمیم و شیرین در اکثر نقاشی‏های او در ورقا به صورتی متجسّم هستند.

وقتی مسؤولیت طرح مشرق‏الاذکار هند به عهدۀ من قرار گرفت عازم انگلیس و از آن جا هندوستان شدیم و تا آخر سال ۱۹۸۶ که مشرق‏الاذکار افتتاح شد، گلنار با فداکاری و خوشرویی به خدمت احبّاء و وظیفۀ فرشتۀ نگهبان خانواده اشتغال داشت. وظیفۀ او بسیار سنگین بود اوّل باید در غیبت همسری که شب و روز در مشرق‏الاذکار مشغول بود، شادی و سرور خانواده را تأمین کند و بچه‏ها را مطمئن سازد که در کار پدر در ساختمان شریک و سهیمند و بعد همراز و همفکر و غمخوار من در سختی‏ها و مشکلات و امتحاناتی که از حدّ و حصر بیرون بودند باشد. مشکلات فنّی و مالی و سیاسی از هر طرف بیشتر و بیشتر می‏شدند و گلنار اوّل مشاور و محرم و غمخوار من بود و مثل خواهری مهربان به یکایک کارمندان مشرق‏الاذکار که در زیر فشار کار بودند، می‏رسید تا مبادا دلگیر و خسته شوند. از اوضاع خانودگی و جزئیات مسائل زندگیشان مطّلع می‏شد و همچون وجدان من را آگاه و مطّلع می‏کرد تا روح خدمت و اتّحاد جای خود را به روابط خشک مدیر و کارمندی ندهد. او را به شوخی مدیر روابط عمومی و وزیر امور خارجهء خود می‏خواندم. وقتی یکی از داوطلبین جوان مشرق‏الاذکار مریض بود، با او در بیمارستان بود و من را در لحظه لحظۀ وقایع قرار می‏داد. وقتی همسر یکی از کارمندان من بیمار بود از او در منزل ما پرستاری می‏کرد و هرگز نگذاشت بچه‏هایمان مشرق‏الاذکار را رقیب محبّت خود و پدرشان بدانند بلکه بدانند ما همۀ خانواده با هم مسئول این کار مهم هستیم و همه با هم آن را می‏سازیم و این واقعیّت محض بود، چه در هندوستان و چه در حیفا. این است که وقتی در روز افتتاح مشرق‏الاذکار گزارش خود را به جمع ده‏هزار نفری شرکت‏کنندگان می‏دادم اوّل خواستم گلنار به روی صحنه بیاید و در کنار من بایستد و گفتم که او شریک و سهیم کامل من در آنچه انجام شده است بوده و خواهد بود. از این که در مورد او صحبت شود یا اسمی از او ببرند نفرت داشت و آنچه من در قدردانی از او گفته‏ام بدون رضایت قلبی او و حتّی گاهی در مقابل اعتراض او بوده است. آن روز هم با سختی بسیار به روی صحنه آمد.

از آن جا که از آغاز جوانی در واقع با هم بزرگ شده بودیم در مابین ما احتیاج به حرف زیادی نبود، زبان قلب یکدیگر را خوب می‏فهمیدیم. گلنار با دقّت و علاقه به نظرات من در مورد کارش گوش می‏داد، هرگز بحث و مجادله نمی‏کرد و می‏خواست کار مطابق میل من باشد. اهمّیّت همدلی و اتّحاد را خیلی خوب می‏دانست این بود که در تمام امور خود با او مشورت می‏کردم، می‏دانستم جز به اصل به چیز دیگری توجّه ندارد و لذا آنچه بگوید خالی از هر گونه نظر شخصی و به صلاح کار است و واقعاً این طور بود.

چند هفته از اقامتمان در هند مانده بود که نامه‏ای از معهد اعلی دریافت کردیم. ما را مورد عنایت بسیار قرار داده و به یک دورۀ زیارت اعتاب مقدّسه دعوت فرموده بودند. در این مدّت میهمان بیت العدل اعظم می‏بودیم و در مورد آینده با ما مشورت می‏فرمودند.

یک ماه بعد برنامۀ زندگی‏مان بکل عوض شده بود، وظیفۀ طرح طبقات مقام اعلی' و مدیریت و اجرای تمام پروژه‏های کوه کرمل یعنی ساختمان‏های قوس و طبقات کوه کرمل به من واگذاشته شده بود و چنین بود که برنامۀ ۱۶ سال بعد زندگی ما مقرّر گردید و افتخار یافتیم در قلب عالم در تحت اشراف معهد اعلی خدمت کنیم. چه دوران مخصوصی بود و چه سعادتی که شامل حال ما شده بود و چه ماجراها و معجزاتی که منتظر ما بود.

از روز ورود به حیفا من غرق در امور کار طرح و مسائل مدیریت پروژه‏ها بودم و گلنار با دریایی از مسائل مربوط به زندگی و بچه‏ها که دیگر در سنین بسیار حساسی بودند روبرو بود و همچنان با نهایت محبّت و دقّت به حفظ روحیهء کارمندان و همکاران تیم ما که بتدریج به بیش از ۳۰ ملّیّت مختلف رسیده بودند هم ادامه می‏داد. از احوال یک یک خبر داشت، مسائل بچه‏ها را با نهایت دقّت دنبال می‏کرد و هر موقع احتیاج به دخالت من بود مرا مطّلع می‏کرد. به اصرار من که هر روز مدّتی را به کار دفتر بپردازد و از مسائل روزمرۀ منزل دور بماند، روزی حدود چهار ساعت به دفتر می‏آمد و با هم کار می‏کردیم. گلنار مشاور واقعی من در همۀ سال‏های زندگیمان بود، حتّی جمیع مسائل طرح و امور اداری را با او در میان می‏گذاشتم. به گمان من هر کار هنری ترکیبی از جدیّت، استحکام و ارادۀ مردانه و ظرافت و وجدان زنانه را لازم دارد. در کارهای من گلنار آن وجدان کار بود و اینست که من او را شریک و سهیم خود در آنچه کرده‏ام می‏دانم و درست نمی‏دانم به طریق دیگری در این مورد صحبت کنم. در شب افتتاح پروژه‏های کوه کرمل در گزارش خود گفتم:

   « آنچه سهم کار و خدمت من چه در طرح طبقات کوه کرمل و چه در مدیریت ساختمان‏های قوس کرمل باشد را مدیون فرشته‏های نگهبان خود می‏دانم که بعضی از عالم ملکوت و بعضی از عالم خاک همیشه همراه و محافظ من بوده‏اند. اگر از ذکر نام فرشتگان در عالم بالا بگذریم، صحبت در مورد فرشتگان خاکی را می‏توانم با اسم همسرم گلنار شروع کنم که شریک واقعی من در جمیع آنچه در زندگی کرده‏ام بوده است. او نه تنها همکار و الهام‏بخش من در تمام امور زندگی مشترکمان است بلکه به عنوان یک هنرمند و طرّاح ارزشمند در جمیع امور با من همکاری نزدیک داشته است. اگر پشتیبانی و همکاری گلنار و فرزندانم در این سال‏های دراز پرماجرا نبود من امروز در مقابل شما نایستاده بودم »  و این واقعیّت است و آن را در همه جا تکرار کرده‏ام.

احترام و ارتباط قلبی ما از یک طرف و صبر و آرامش و پشتکار گلنار باعث می‏شد بتوانیم بدون کوچک‏ترین فشاری روزها و هفته‏ها روی جزئیات یک طرح کوچک کار کنیم. اگر ده بار طرحی را تغییر می‏دادم، بدون کوچک‏ترین سؤال و بحثی قبول می‏کرد. می‏دانست تنها از این کنکاش و جستجوهاست که کار بهتر و کامل‏تر می‏شود و نتیجۀ این تلاش‏ها به نفع کار است لذا ترجیح می‏دادم در مورد جزئیات طرح با او کار کنم. به نظر من انسان خداوند را در جزئیات عالم به چشم می‏بیند وقتی از نزدیک به جزئیات یک گل و یا یک ماهی و یا حتّی یک سنگ می‏نگریم به عظمت و زیبایی خلقت ایمان می‏آوریم. اینست که وقتی بنایی ساخته می‏شود که باید لیاقت مقام حضرت اعلی' را داشته باشد البته باید در هر جزء آن عظمت و جلال امر مبارک ملاحظه شود. این دور دور زیبایی و جمال است. این جادّۀ سلاطین است، طبقاتٍ من النور نوراً علی نور است. گلنار بسیار مؤمن بود و عاشق مقامات مقدّسه و قدر این نعمت که نصیب ما شده بود را خوب می‏دانست. روزها و ماه‏ها روی دروازه‏ها، دست‏اندازها و فوّاره‏ها کار می‏کردیم و به رنگ گل‏های باغچه‏ها و ترکیب رنگ‏ها در فصول مختلف سال می‏اندیشیدیم، هر بوته و گیاه زیبایی در باغی می‏دیدیم فکر آن بودیم که کجا از آن استفاده کنیم، گل بنفشۀ نارنجی با کدام نوع آبی متناسب است و سبز چه نوع چمن مانند زمرد می‏درخشد و با سبز نقره‏ای "سانتولنیا" و سبز سرد آبی سرو بهتر جلوه می‏کند. وقتی گل‏های آبی درخت "جاکاراندا" بر زمین می‏ریزد، در کنار چه گلی بیشتر به باغ جلوه می‏بخشد. عطر ملکوتی گل‏های بنفشۀ وحشی را حضرت ولیّ امرالله دوست داشتند و آن را بر روی عتبۀ مقدّس می‏گذاشتند، اگر بنفشۀ وحشی در حاشیۀ طبقات کاشته شوند با دل زائرین چه می‏کنند و اینها بود حرف‏هایی که با هم می‏زدیم تا وقتی که از خستگی بیهوش به خواب می‏رفتیم و فردا داستان دیگری بود.

حضرت اعلی' در بیان مساجد به یادبود حروف حی از لنترن (فانوس) صحبت می‏فرمایند پس باید چراغ‏ها به صورت فانوس باشند و طرح یک فانوس چهار ماه کار بود، آن هم از دل و جان و باید دعا می‏کردی و التماس که این طرح مورد قبول واقع شود زیرا این هر باغی نیست باغ ملکوت است. باغ مقام حضرت اعلی' است و حضرت اعلی' جز بهترین و زیباترین نمی‏پسندیدند مگر نه این که در بیان فارسی می‏فرمایند:

« نهی شده که کسی شیئی را با نقص ظاهر فرماید با آن که اقتدار به اکمال آن داشته باشد. مثلاً اگر کسی بنای عمارتی گذارد و آن را به کمال آنچه در آن ممکن است نرساند هیچ آنی بر آن شیئ نمی‏گذرد مگر آن که ملائکه طلب نقمت می‏کنند بر خداوند بر او، بلکه ذرّات آن بنا هم طلب می‏کنند ». (بیان فارسی۶:۳)

حضرت روحیه خانم گلنار را خیلی دوست داشتند و در حقّ او بسیار عنایت می‏فرمودند. بسیار اتفاق می‏افتاد ایشان را با ماشین برای گردش می‏برد و وقتی برمی‏گشت مدّت‏ها با نهایت شور و شوق در مورد ساعت‏های خوشی که در خدمت ایشان گذرانده بود صحبت می‏کرد.

گلنار نمونۀ فداکاری و محبّت بود حتّی با مرگش جان فرزندانش را نجات داد. قرار بود نیسان و شمیم و همسرانشان در آن سال برای تعطیلات کریسمس به جزیره‏ای در نزدیکی اندونزی بروند به خاطر وضع بحرانی گلنار در بیمارستان مجبور شدند سفر خود را لغو کنند و درست در همان هفته بود که سونامی وحشتناک اندونزی اتفاق افتاد و اکثر مردم آن جزیره کشته شدند.

بیت العدل اعظم در نامه‏ای خطاب به محفل ملّی کانادا خدمات او را چنین مورد عنایت قرار دادند:

یاران عزیز الهی
از خبر درگذشت خادمۀ محبوب امر الهی گلنار صهبا به شدّت اندوهگین و محزونیم. قلب طافح و صفات ملکوتیش در همۀ کسانی که با وی روبرو شده‏اند تأثیری فراموش‏نشدنی به جای گذاشته است. خدمات خالصانه و بی‏شائبه‏اش از جمله همکاریش در امور هنری پروژۀ مشرق‏الاذکار هندوستان که بعد با طرّاحی سردرها و تزئینات آهنین برای تجمیل طبقات کوه کرمل به اعلی درجه رسید گواهی پاینده‏ای از عشق و انجذابش به آستان جمال اقدس ابهی به یادگار گذاشته است. به محفل روحانی هند توصیه می‏شود که احتفال تذکّر شایسته‏ای به افتخار وی در مشرق‏الاذکار جنوب آسیا در دهلی نو ترتیب دهند. در اعتاب مقدّسه برای ارتقاء روح پرانوارش در جمیع عوالم الهی و برای تسلای قلوب همسر محبوبش فریبرز و فرزندان عزیزش نیسان و شمیم و شیرین و خانواده‏هایشان صمیمانه دعا می‏کنیم.                      بیت العدل اعظم

جناب فتح اعظم با قلم شیوای خود در سوگ مرگ او چنین مرقوم داشتند:

برادر بزرگوار جناب مهندس فریبرز صهبا ملاحظه فرمایند:

گلی که از باغ بهشت بود از عالم آب و گل برست و به گلشن بقا پیوست مادام‏الحیات از نیسان عنایت جمال ابهی تر و تازه بود. شمیم دلاویزش مشام جان عزیزان و یاران مشتاقش را معطّر می‏ساخت. خلق و خوی آرامش آرامش می‏بخشید و تبسّم‏های شیرینش شورانگیز بود. همسر وفادارش را ظهیر و پشتیبانی کاردان بود و آثار تزئینی زیبایش در طرح‏های بی‏نظیر شریک زندگانیش پیوسته نمایان بود و خواهد بود. خدمات مداومش در ترویج تربیت کودکان و معاضدت در تأسیس مشروعات عظیمۀ همسر مهرپرور در هندوستان و ارض اقدس از خاطر نرود و البته در عوالم لانهایۀ الهی اجرش جزیل است و مقامش رفیع. بازماندگان بزرگوار و یاران داغدارش آتش فراق را با آب حیات آثار مبارکه تسکین بخشند. آرزومندیم محبّت و عواطف قلبیۀ این دوستداران قدیم را بپذیرید.                                        مارچ ۲۰۰۵
                                                 شفیقه و هوشمند فتح اعظم

شاید نشانی از پاکی روح لطیفش باشد که آخرین طرحی که برای مجلّۀ ورقا ماه‏ها پیش از آن که از بیماریش چیزی بداند کشید و در پشت جلد شمارۀ ۵ در سال ۲۰۰۴ چاپ شده دختری زیبا را نشان می‏دهد که همچون پری زیبایی همراه با ورقا در آسمان در پرواز است، آزاد و فارغ از هر خیال.

هیچ نظری موجود نیست: