۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

داستانی در باره اهمیت خدمت


درباره گریس روبارتز اوبرتر عزیز که سالهای زیادی هر لحظه از عمرش را وقف خدمت به امر جلیل عزیز نمود..داستانهای زیادی نقل شده است. این تجربه که به قول خودش اولین قدم کوچک بود باعث شد قدم در سبیل حق گذارد. یکی از اولین نفوس مخلص، یعنی لوا گتسینگر ، امر مبارک را به گریس ابلاغ کرد و گریس بلافاصله پی به عظمت مقام حضرت بهاالله برد و ایمان آورد. طولی نکشید که لوا نزد گریس آمد و به او خبر داد که به زودی حضرت عبدالبها به نیویورک وارد خواهد شد و از او ،یعنی لوا، خواسته اند که به شیکاگو برود و جایی را تدارک ببیند که وقتی هیکل مبارک وارد می شوند بتوانند در آنجا اقامت نمایند. لوا از گریس پرسید که آیا مایل است او را در سفر به شیکاگو همراهی کند و در این تدارکات به او کمک نماید. البته که گریس  مایل بود . پس با هم از لوس آنجلس به شیکاگو رفتند، آپارتمان مناسبی یافتند آن را آماده کردند ونهایتا حضرت عبدالبها وارد شده در آن اقامت گزیدند. وقتی که مدت اقامت هیکل مبارک در شیکاگو نزدیک به پایان بود ، ناگهان یک روز صبح گریس متوجه شد که ترک این شکوه و جلال خیره کننده ای که در مدت زمان کمک به لوا در نگهداری بیت حضرت عبدالبها در آن میزیست و مراجعت به آن زندگی کسل کننده و بی روح گذشته به چه معنی است. پس نزد حضرت عبدالبها رفت و از ایشان استدعا کرد که وقتی به نیویورک مراجعت می فرمایند، اجازه دهند از همان افتخاری که در شیکاگو برخوردار بوده ، یعنی نگهداری بیت مبارک در آن شهر نیز برخوردار شود.حضرت عبدالبها با دقت به او نگاه کردند فرمودند گریس(نامی که حضرت عبدالبها در کمال محبت در مورد او به کار می بردند) آیا مطمئنی که می خواهی به من خدمت کنی؟ گریس با شور و شوق گفت اوه، بله. بیش از هر چیز دیگری در دنیا. حضرت عبدالبها جوابی ندادند و دور شدند.
صبح روز بعد این صحنه تکرار شد. صبح روز سوم، گریس، سراسیمه و هراسان از این که این روز آخر قبل از عزیمت هیکل مبارک به غرب بود، برای مرتبه سوم نزد ایشان رفت. این دفعه هیکل مبارک خیلی خشک و جدی برخورد کردند. سوال تکرار شد. آیا خیلی مطمئنی که میخواهی به من کمک کنی؟ گریس از خشکی و جدی بودند هیکل مبارک حیران ماند. اما تزلزلی به خود راه نداد.بله من خیلی مطمئن هستم. در این حالت هیکل مبارک سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و فرمودند، بسیار خوب ، برو و کارهایت را سر و سامان ده در نیویورک همدیگر راخواهیم دید. گریس سرمست و شاد رفت  و امورش را سرو سامان داد. یعنی کلبه ای را که در گرین ایکر برای تابستان ها در اختیار داشت به دیگری واگذار کرد و بعضی امور دیگر را انجام داد و بعد به سرعت برق و باد به نیویورک رفت.لوا قبلا به آنجا رسیده بود و باهمدیگر تدارک مراجعت حضرت عبدالبها را دیدند. روز موعود فرا رسید. بسیاری از بهاییان برای ملاقات هیکل مبارک رفته بودند،اما لوا و گریس درخانه مانده بودند تا از ایشان استقبال کنند. در باز شد ، طلعت میثاق وارد شدند . با لوا به گرمی برخورد کردند،اما گریس را همچون بیگانه ای نگریستند و رو برگرداند گریس سخت به وحشت افتاد و تکان خورد. آیا هیکل مبارک او را نشناخته بود؟آیا او را فراموش کرده بود؟آیا او اجازه ای را عنایت کرده بود که  به نیویورک بیاید بد فهمیده بود؟ یا موجب نارضایتی هیکل مبارک شد و این مجازات او بود؟ هر چه که بود همچنان ادامه یافت ..در طی تمام روزهایی که از آن پس گذشت حضرت عبدالبها نه با کلام نشان دادند که او را میشناسند و با نگاه اظهار آشنایی می کردند، فقط او را به کار وا می داشتند. هر زمان که در طول روز به استراحت می پرداخت از طریق لوا پیغامی می رسید که او را به کاری سخت تر و وظیفه ای دیگر مامور می فرمودند . او در آن خانه ساعت ها کار می کرد تا دیر وقت نیمه شب مشغول تمیز کردن ، غذا پختن و سابیدن بود و بعد ساعت پنج صبح روز بعد بر می خواست تا دوباره همان کارها را شروع کند. او طوری که هرگز در عمرش کار نکرده بود زحمت می کشید و حضرت عبدالبها به کلی او را ندیده می گرفت. اگر اتفاقا با هم رو برو می شدند هیکل مبارک ردای خود را کنار می کشیدند تا او رد شودند و نگاه ایشان طوری بود که گویی اصلا او وجود نداشت.بالاخره روزی فرا رسید که قرار بود فیلمهایی از حضرت عبدالبها در بروکلین در خانه هاوارد مکناث تهیه شود گریس با خستگی و با بی حوصلگی با خود اندیشید  حداقل در این یک مورد حضور خواهم داشت چون همه افراد دراین خانه باید بروند.اما یک ساعت قبل از حرکت اتومبیل هایی که قرار بود افراد را ببرند، لوا نزد گریس آمد که بگوید حضرت عبدالبها فکر می کنند که کسی باید در خانه بماند تا از دو بانویی که قرار بودآن روز صبح بیایند استقبال کند و گریس تنها کسی است که باید در خانه بماند. وقتی که اتومبیل ها رفتند ، گریس در پاگرد پله های قهوه ای رنگ ایستاد و آنها را که دور می شدند نگاه می کرد. بعد برگشت و به خانه خالی وارد شد . لحظه ای ایستاد با احساس تنهایی، غصه ، درماندگی و رها شدگی جنگید و بعد به رُزهای سفیدی اندیشید که همان روز تحویل داده شده بود زیرا هر روز برای اتاق هیکل مبارک فرستاده  می شد. یکی از نقاط درخشان در این روزهای غم بار برای گریس این بود که او تنها کسی بود که این رزها را هر روز صبح در جای خود قرار می داد.پس در حالی که جعبه دراز گلها را زیر بغل زده بود ا ز پله ها بالا رفت تا به اتاق حضرت عبدالبها که در بالاترین نقطه خانه بود وارد شود. این جا جایی بود که حضرت عبدالبها مایل بودند اقامت کنند. به سومین پاگرد رسید و متوجه شد که نه تنها بسته است، بلکه قفل شده. در حالیکه همیشه این در کاملا باز بود. این دیگر قوز بالا قوز بود. آخرین قطره بود که فرو ریخت و کاسه صبر گریس لبریزشد. با دلی آزرده که سردرگمی روزهای اخیر سخت غم بارش ساخته بود روی زمین نشست و گریست. گلها در اطرافش پراکنده شده بود بالاخره هق هق گریه اش تمام شد، اشکهایش به انتها رسید و خشک شد . گلها را جمع کرد و از پله ها سرازیر شد. خانمهایی که انتظارشان را می کشید هنوز نیامده بودند و هرگز نیامدند. اما وقت از ظهر گذشته و گریس گرسنه اش شده بود پس  به آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن بردارد. در خانه ای که هر روزه ده ها نفر را غذا می دادند هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد به جز تخم مرغی و قطعه ی کوچکی نان که در جعبه نان حضرت عبدالبها باقی مانده بود( این قطعه نان مخصوصا توسط یکی از احبای ایرانی برای ایشان پخته می شد این فرد استدعا کرده بود برای پختن غذای حضرت عبدالبها به این سفر بیاید) سپس گریس آن تخم مرغ را آب پز کرد و آن قطعه کوچک نان را در بشقابی نهاد تخم مرغ را در فنجان جای تخم مرغ نهاد و پوسته اش را شکست اما تخم مرغ گندیده ترکید و به صورتش پاشید گریس همه جا را تمیز کرد و به سراغ قطعه نان رفت نان را خورد کرد ، ذره ذره خورد ناگهان متوجه شد که چکار می کند او به نحو خوشایندی ذرات نان حیات را از سفره حضرت عبدالبها می خورد. اندک اندک خورد تا روحی دیگر بر او چیره شد و میل به دعا و مناجات پیدا کرد و در آن حالت فرو رفت. آن شب بعد از مراجعت  اهل خانه از بروکلین، لوا نزد گریس آمد و گفت حضرت مولی الوری از من خواسته تا به تو بگویم ایشان می دانند که تو گریه کردی . این اولین دفعه ای بود که به ذهن گریس خطور کرد که تمام این تجربه ی وحشتناک ممکن است به دلیلی بوده باشد ، الگو و سرمشقی برای او بود. اگر چنین بود، او می بایست دلیل آن را بیابد. پس به اتاقش رفت تا به این منظور دعا کند. دعا کند تا فکرش باز شود و خرد و حکمت را بیابد و آن قدر از خود فانی شود تا قوه درک آن را به دست آورد. موقعی که مشغول دعا بود صدای آهسته ای را شنید که از او می پرسید وقتی که سطل های زباله را می سابی آیا همانقدر خوشحالی که گلهای رز را مرتب می کنی؟ ناگهان متوجه شد که روح خدمت واقعی چیست. باید در کمال ایثار و سرور قیام به خدمت کرد حال هر نوعی از خدمت که باشد فرقی ندارد. وقتی این حقیقت را دریافت، و وجودش از آن انباشته شد نورانی گردید، در باز شد و حضرت عبدالبها وارد اتاق شدند بازوها را گشودند سیمای عزیزشان از شدت مسرت می درخشید .. خطاب به گریس فریاد زدند، خوش آمدی. به ملکوت خوش آمدی . بعد او را در آغوش خود فشردند هیکل مبارک دیگر هرگز خود را از او کنار نکشیدند. این داستان را گریس روبارتز در سال 1933 در گرین ایکر برای خانم موریل آیوز با رونیو هال تعریف کرد. گریس اوبر عمه ایادی امرالله جناب جان روبارتز است.

هیچ نظری موجود نیست: